Dec 26, 2006

یلدا بازی فسقلی


آخ جون منهم قراره تو این بازی شرکت کنم. خوب پس براتون میگم:
1- نه که بچگی هام یعنی تا همین ده روز پیش اینقده خانم بودم و صدا از دیوار در میومد از من درنمی اومد، مادر جانم خیالات برش داشته بود که چقدر بچه داری آسونه. خواستم از خیالات خوش بیارمش بیرون تلافی همه خوبی هامو دارم در میارم. از صبح که بیدار میشم بغل می خوام تا وقتی که بخوابم. اگر بغلم نکنه با حالت ملتمسانه از خودم اصواتی در میارم تا دلش کباب بشه برام.
2- من به شدت شبیه پدرم هستم.
3- هر وقت خوابم بیاد پستونک می گیرم در غیر اینصورت محاله که دهنمو براش باز کنم.
4- شیرمو درست و حسابی نمی خورم. یه مدت وقتی بیدار بودم لب به شیر نمیزدم و مادر برای اینکه سرمو گرم کنه تا من دو تا میک ناقابل بزنم، مجبور بود رقص سیاه بکنه. آهنگش هم باید خودش میزد. می دونین رقص سیاه چیه که؟ باید مثل مبارک می رقصید و هر رقص دیگه ای می کرد من اصلاً بهش نگاه نمیکردم. الان یه کمی بهتر شدم و رقص های دیگه هم مورد قبول اینجانب می باشد.
5- ماموریت نگهداری از من از شب تا صبح به عهده پدر جانه. این کار رو با عشق و علاقه فراوان و بدون این که کلمه ای حاکی از شکایت به لب بیاره انجام میده. چند روز پیش صبح حدود ساعت 5 که پدر شیشه های شیر منو می جوشوند تا برام شیر آماده کنه برای خودش آواز می خوند یه چیزایی تو این مایه ها:
خدایم آه ای خدایم
صدایت می زنم بشنو صدایم
به جرم زندگی این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم ...
یه نگاه کردم به مادر دیدم در حالی که خودشو به خواب زده داره یواشکی میخنده. داشت نقشه می کشید این موضوع رو تو وبلاگش بنویسه. اما من پیش دستی کردم.
خوب من هم از یاشار و کیانا و سپهر می خوام تو این بازی شرکت کنن. دیگه کسی رو نمی شناسم متاسفانه!
اینهم عکس من در اولین کریسمسم. نه که درخته خیلی قشنگ بود مادر دلش نیومد عکس رو کوچیک کنه. اینه که بیشتر درخته تا من. اونی هم که سرش سانسور شده پدر بزرگمه.



Dec 22, 2006

Nov 7, 2006

خواب

چند عکس از ناز پندار در خواب ناز


روز دوم



روز هفتم




روز بیستم



یک ماه و نیمه





Oct 29, 2006



چهل روزگی با موهای کفی!




یکماه و نیمه




وقتی برای چیزی ذوق میکرد دستهاشو تند تند تکون میداد اونوقت مادر شاپرک صداش میزد.

اینهم از عکس شاپرک


هاج و واج


Oct 19, 2006

یک ماهگی



در بغل بابای سانسور شده

هفته سوم


Oct 16, 2006

اولین خنده ها

ناز پندار خیلی زود شروع به لبخند زدن کرد. در یک هفتگی. پدر می گفت که لبخندهای او اختیاری است و مادر اصرار داشت که این لبخندها ناشی از حرکتهای بی اختیار عضله های صورت است. اما خیلی زود ( تقریباً دو روز بعد) مادر هم به این باور رسید که خنده های فرزند آگاهانه است. اما زودتر از نوزده روزگی نتوانستند این لبخندها را ثبت و ضبط کنند. چون نازپندار هر بار با دیدن دوربین خندیدن را قطع می کرد و محو تماشای این شی عجیب می شد.


Oct 15, 2006

ناز پندار بعد از تقریباً یک هفته شروع کرد به وزن کم کردن. دکتر می گفت نوزاد های درشت در روزهای اول وزن بیشتری را نسبت به بقیه نوزادها از دست می دهند.


ده روزگی


کلاه شیپوری

روز پنجم با کلاه شیپوری!


یک هفتگی، بعد از حمام



Oct 13, 2006

اولین روز در خانه


روز سوم به خانه آمد.










Oct 11, 2006

بیست و چهار ساعت پس از تولد

ناز پنداربه خاطر تاخیر ده روزه در به دنیا اومدن نوزاد درشتی بود.




بت بزرگ : اسمی که بابا روی این عکس گذاشته..

Oct 9, 2006

از راه رسیده

با وزن چهارکیلو و چهارسد و ده گرم و قد پنجاه و هفت سانتی متر از راه رسید.






Oct 8, 2006

در راه

هفته نهم :وقتی ناز پندار یک بادام زمینی بود.


حدود پنج ماهگی