Dec 23, 2010

شب یلدای فسقلی


چند روز قبل از یلدا بهش گفته بودم که سه شنبه شب یلداست و باید جشن بگیریم. سه شنبه که شد خودم هیچ حال و حوصله نداشتم و اصلا به روی خودم نیاوردم. اما نازپندار یادش بود غروب که شد گفت مگه شب یلدا نیست؟ چرا جشن نمی گیریم؟ وقتی دیدم این همه ذوق و شوق داره برای جشن گرفتن سریع پا شدم و رفتم سراغ یخچال و یه کمی میوه و آجیل آوردم یک دونه انار هم خوشبختانه داشتیم که میزمون یلدایی تر بشه و حافظ عزیز که فال هم بگیریم فالمون هم این شد. جدای اینکه خیلی هم معنیش خوبه و ماذوق زده شدیم واسه نیت مون جالبه که بیت سومش توش شب یلدا داره.
بعد هم با یو تیوب آهنگ های یلدایی و قدیمی گوش دادیم که بزم مون رو کامل کرد. دیگه ساعت شده بود یازده می گیم خوب دیگه باید بخوابیم نازپندار میگه شب یلدا که زود نمی خوابن. باید خیلی بیدار بمونیم تا صبح! خلاصه فرصت رو غنیمت شمرد و تا اونجا که چشماش باز موند شب یلدا رو بیدار موند و بازی کرد
یه چیزی اینجا بنویسم برای اینکه همیشه یادم بمونه. از هر فرصتی که پیش میاد و هر بهانه کوچیکی برای شاد کردن بچه ها باید استفاده کرد. شده همین شب یلدا که برای ما که دور از ایرانیم گرد و غبار خاک غربت روش نشسته و خیلی هم تو حال و هواش نیستیم. بچه ها عاشق جشن و سرورن . من خودم فکرمی کردم نازپندار این قدر تو حال و هوای کریسمس هست که اصلا به باد شب یلدا نمی افته. اما یادش بود و منتظر بود که تو خونه خبری بشه. دنیای کودکی مثل برق و باد میگذره و خاطره هاش می مونه. چه بهتر که خاطره ها از شادی ها باشن.

شیطونی در آشپزخانه


هر چقدر از شیطنت هاش بگم کمه. این یه نمونه که با وجود اینکه بارها بهش گفته شده موقع آشپزی نباید بری تو آشپزخونه بازهم اومده و انگشتش گیر کرده تو دستگیره تابه