Jun 17, 2010

روز آخر مدرسه


امروز روز آخر مدرسه بود و بچه ها باید راس ساعت 10:15 صبح تو سالن جمع می شدن تا برای مادر و پدرها برنامه اجرا کنن. با بدبختی که از خواب بیدار شد و شروع کرد به من نمیام من نمی خوام. من هم گفتم: باشه نیا. الان دوستات همه جمع میشن آواز می خونن به معلم ها گل میدن شیرینی می خورن و بازی می کنن ما هم می مونیم خونه من که از خدامه بمونم خونه.
- نه ه ه ه ه من می خوام برم جشن. من می آم
- پس بدو لباس خوشگلت رو بپوش بریم
جالبه که بگم شب قبل چهار تا پیراهن گذاشتیم گفتیم یکی رو انتخاب کن و نازپندار هم یکی رو انتخاب کرده بود. برای اینکه همیشه برنامه داریم سر انتخاب لباس این بار مثلا پیش دستی کردیم و از شب قبل مشکل رو حل کرده بودیم. اما صبح دم رفتن یک لباس دیگه رو خواست بپوشه که چشمتون روز بد نبینه صد رحمت به لباس جُل. من هم گفتم نه که نه. اصلا نمی ریم بعد رفت یک لباس دیگه رو آورد که من هم یه کمی راضی شدم دیگه از سر ناچاری.


با جنا دوست مورد علاقه اش

با سارا و امیلی جین. دو تا خواهر خیلی شیرین، خوش رو و شبیه هم. سارا بزرگتره است