Apr 30, 2007

من و بابام



تا حالا یه تربچه لجباز رو بعد از حمام دیده بودین؟

Apr 22, 2007

آرزو بازی

مادر جان یک ساعتی است که دارد می اندیشد که من چه آرزوهایی دارم. آخر عمو سعید مرا به آرزو بازی دعوت کرده. خداییش کار سختی است که آدم بخواهد آرزوهای یک بچه هشت ماه و سه هفته ای را حدس بزند. مادر فکر می کند که من آرزو دارم اصلاً شیر نخورم و به جایش آب بازی کنم یا دالی بازی. یا اینکه مادر همه اش شعر" یه روز یه آقا خرگوشه" را بخواند و یا با من برقصد. آرزو دارم نخوابم. اگر هم خوابم برد روی شانه پدر بخوابم و او هم راه برود. و آرزو دارم هر روز بروم ماشین سواری.
شاید بزرگ که شدم آرزوهای دیگری داشته باشم. مثلاً اینکه دکتر شوم یا پولدار شوم یا مشهور شوم. کسی چه میداند؟ اما مادر آرزوهای عجیب و غریبی برایم دارد که نمی خواهد به من بگوید چون فکر می کند که اگر بگوید من را به سوی خواسته های خودش سوق میدهد به جز یکیش را. همیشه در گوشم می گوید: آرزو دارم آدم خوبی شوی.